دوره آموزشی خدمت تموم شده بود و قرار بود تقسیمشون کنند. تو بین اون جمع عبدالحسین و چند تای دیگه رو انتخاب کردن.
همه بهشون می گفتن: خوش به حالتون! دیگه از خدمت راحت شدین. اما عبدالحسین نمی دونست قراره کجا ببرنشون.
از ماشین که پیاده شد یه ویلای بزرگ جلوی چشمش بود. یه خانم خدمتکار جلو در منتظرش بود تا راهنماییش کنه. خودش این ماجرا رو اینطور تعریف کرده: «وارد اتاق که شدم داشتم سکته می کردم. یه زن نسبتاً جوون و نیمه عریان رو صندلی نشسته بود و پاهاش رو هم انداخته بود. تازه فهمیدم چه خبره؟!!! باید برا این خانواده سرهنگ شاهنشاهی خدمت می کردم. هنوز حرف نزده وسایلم رو برداشتم و شروع کردم به دویدن. خدمتکار می گفت: کجا می ری؟!! اینجا همه چیز داری، حقوق ، غذا و.... .
بهش گفتم: اینا بخوره تو سرتون . حاضرم تموم توالتهای پادگان رو بشورم ولی اینجا نمونم.»
آخرشم تو پادگان تنبیه شد ولی تو اون خونه برنگشت.
****
تعریف می کنه: «حامله که بودم بهم گفت: همین تو خونه باش من می رم قابله می آرم. زیاد از رفتنش نگذشته بود که قابله اومد. بچه که بدنیا اومد اون خانم گفت: اسمش رو فاطمه بذارین. اسم خیلی خوبیه.
ساعت از سه نصف شب هم گذشته بود ولی خبری از عبدالحسین نبود. دلواپس شده بودم. بالاخره پیداش شد. بچه رو که دید زد زیر گریه. برام غیر طبیعی بود. جریان اسم گذاشتن قابله رو هم که براش گفتم، گفت: آره؛ منم نیت کرده بودم اگه دختر باشه اسمش رو فاطمه بذارم.
همیشه بغلش که می کرد، حال دیگه ای داشت. بیشتر وقتها گریه می کرد. الان می گم حتماً می دونسته که چه اتفاقی قرار بود براش بیفته. فاطمه که از دنیا رفت خودش غسلش داد و کفنش کرد. حتی سنگ قبر هم براش گذاشت. روشم نوشت: فاطمه ناکام برونسی
بعدها جریان اون شب وآوردن قابله رو برام تعریف کرد: اون روز که رفتم دنبال قابله؛ برا پخش اعلامیه امام یه کار ضروری پیش اومد که باید حتماً می رفتم. به خدا توکل کردم و راهی شدم. حدود ساعت 2 نیمه شب بود که یادم اومد باید قابله می بردم. ولی دیگه کار از کار گذشته بود. اون شب کسی نمی دونست قرار بود قابله ببرم. اون خانوم هر کی بوده خودش اومده بود.»
******
هیچ وقت بدون غسل شهادت بیرون نمی رفت. حتی بنّایی هم که می خواست بره، حتماً قبل از رفتن غسل شهادت می کرد. می گفت: اینجوری اگه اتفاقی هم بمیرم ، ایشالله اجر شهید رو دارم.
******
یه بار که از جبهه اومده بود خونه، قرار بود دیوارهای خونه رو که خراب شده بود درست کنه. همه دیوارها رو که ریخت، از سپاه اومدن دنبالش. بهم گفت: یه کار مهمی برام پیش اومده باید برگردم جبهه. خیلی عصبانی شدم. بهش گفتم: این درسته که من تو این خونه بی در و پیکر باشم،اونم با چند تا بچه کوچیک؟!!!
بهم گفت: من از همون بچگی که تو روستا بودم هیچ وقت نه روی پشت بام کسی رفتم و نه از دیوار کسی بالا رفتم. به زن و ناموس کسی هم نگاه نکردم. الانم بهت می گم اگه با سر و روی باز هم بخواهی بیرون بری اصلاً کسی به طرفت هم نگاه نمی کنه. مطمئن باش تو این خونه هیچ جنبنده ای مزاحم تو نمی شه. چون من مزاحم کسی نشدم.
بعدها این حرفش کاملاً برام ثابت شد.